خیابان ها را بو میکشم ...
پرمیشم ازتو...
ازخاطرات تو...
وهرآنچه به تو مربوط میشود...
نکند " زبانم لال " توخداشده ای؟
که اینجا هم چیزش یاد تورا یدک میکشد...
بوی توگرفته است...
دنیای پروردگارمان...
می پوشم...
پالتوام را...
که سرمانخورم....
که زنده بمانم...
که به توبرسم...
طی میکنم خط های سفیدجاده را...
تابینهایت ادامه دارد...
می پوشم پالتو ام را تا سرمانخورم...
تا وقتی در آغوشت کشیدم...
توهم سرمانخوری...
طی میکنم خط های سفیدخیابان را...
نیمکت های پارک خالی اند...
همه روی چمن ها میشینند....
شایدکسی به نفردومش اعتمادی ندارد...
حداقل به دادتنهایی نیمکت ها برسید...
دستانم رابه بادمی سپارم...
شاید"باد"دستانم رارهانکند...
شاید...
امروز متفاوت ترازهمه ی روزهای عمرم است....
ازامروزتونیستی تابانوازش صدایت بیدارم کنی...
تونیستی تاباطنین دست هایت صدایم کنی...
تونیستی وبهانه هاهم نیستند....
بهانه ها برای ادامه زندگی....
وصبح غروب میکنددر چشمانم...
به عکست خیره میشوم برای هزارمین بار...
آخ که این عکس پیرنمیشود....
اماپیرم میکند...
باران میباردهمه چیز تازه میشود...
حتی داغ نبودن تو....
این صدو پنجاه وهفتمین کتابی است که میخوانم شاید...
کسی چیزی نوشته باشد...
درباره ی رازچشمان زیبای تو...
...
یه دوست دارم اسمش فاطمست...
من بهش میگم مامان چراش بماند...؟؟؟
اماخیلی دوسش درم...
ازوقتی باهاش آشناشدم ...
خیلی چیزاازش یادگرفتم...
دعاکنین امسال وهیچوقت دیگه ازهم جدانشیم مرسی...
دریافت کد بارش برف چت روم